خطاهای شناختی یا Cognitive Errors ازجمله مباحث مهم در حوزه مدیریت، روانشناسی و نیز علوم تربیتی به‌حساب می‌آیند و می‌‌توان به‌صورت کلی چنین گفت که این خطاها، معمولاً هنگام تحلیل، تفسیر و قضاوت ما در مورد رویدادها و پدیده‌های مختلف به وقوع می‌‌پیوندند و باعث می‌شوند تا ما نتوانیم شرایط موجود را به‌درستی ارزیابی کرده و بهترین گزینه‌ی پیش رو را انتخاب نماییم. نکته‌‌ی بسیار مهمی که باید بدان توجه نمود این است که اکثر این خطاهای شناختی، به‌مرورزمان و در اثر زندگی طولانی‌مدت انسان بر روی کره زمین، در مغز ما شکل‌گرفته‌اند و ضمن اینکه بسیاری از آن‌ها به بقای ما کمک کرده‌اند و یا به فکر کردن سریع‌تر و تصمیم‌گیری بهتر مغزمان منجر شده‌‌اند؛ اما هزینه‌هایی را هم برایمان به همراه داشته‌‌اند. خطاهای شناختی، زیرمجموعه‌های بسیار زیادی دارند که این زیرمجموعه‌ها و تقسیم‌بندی‌ها، گاهی حتی مرزهای مشخصی‌ هم با یکدیگر ندارند و دارای هم‌پوشانی هستند؛ اما از میان انواع تقسیم‌بندی‌ها و اصطلاحات حوزه‌ی خطاهای شناختی، شاید دو اصطلاح سوگیری‌‌های شناختی (Cognitive Biases) و تحریف‌‌های شناختی (Cognitive Distortions) رایج‌تر از بقیه باشند که در این مقاله و به‌صورت خاص نسبت به بررسی تحریف‌‌های شناختی اقدام شده است.

  • ضرورت توجه به مفهوم خطاهای شناختی

باوجوداینکه در میان صاحب‌‌نظران علوم شناختی اختلاف‌نظرهایی جدی، در تعریف و تفکیک دو مفهوم سوگیری‌‌های شناختی و تحریف‌‌های شناختی وجود دارد؛ اما شاید تقسیم‌‌بندی زیر را بتوان در این زمینه تا حد بسیار زیادی راهگشا دانست. به‌صورت کلی، سوگیری‌‌های شناختی عموماً میان همه‌ی ما انسان‌ها مشترک هستند و معمولاً در فرآیندهای ارزیابی آدمی روی می‌دهند؛ درحالی‌که تحریف‌های شناختی فردی‌تر هستند و شدت و ضعف آن‌ها در انسان‌ها می‌‌تواند به شکل بسیار محسوسی متفاوت باشد. همچنین باید توجه داشت که تحریف‌‌های شناختی معمولاً در ثبت و یادآوری رویدادها به وجود می‌آیند که این موضوع بر لزوم توجه به این مبحث، علی‌الخصوص در حوزه‌‌ی آموزش، بیش‌ازپیش می‌‌افزاید.

علاوه‌‌براین، مسئله‌‌ی بسیار مهمی که در طی این سال‌‌ها، بارها و بارها به‌عنوان یک استاد دانشگاه با آن روبه‌‌رو شده‌‌ام این است که معمولاً وقتی دانشجویان رشته‌‌های مدیریت، علوم تربیتی و نیز روانشناسی شناختی با برخی از خطاهای شناختی آشنا می‌شوند، یک اعتراض مشترک دارند و آن این است که: «حتی به فرض اینکه ما همه‌ی این خطاها را بشناسیم، آیا می‌توانیم آن‌ها را از فرآیند تصمیم‌‌گیری خود به‌صورت کامل حذف کنیم؟». پاسخ به این سؤال قطعاً منفی است؛ چراکه ما در بهترین حالت ممکن، تنها می‌توانیم این خطاها را مهار نماییم. دانیل کانمن برای پاسخ به این سؤال، یک مثال ساده اما مفید را مطرح می‌کند: «یک فرد برای اینکه تبدیل به یک پزشک شود، باید مجموعه‌‌ی گسترده‌‌ای از برچسب‌‌ها را بیاموزد و هریک از این برچسب‌‌ها را برای یک یا چند بیماری به کار برد. بدون شک یک پزشک تنها با یادگیری نشانه‌‌ها، عوارض و نیز شکل ضعیف و حاد بیماری‌‌ها، قادر به درمان همه‌‌ی بیماران خود نخواهد بود؛ اما به دو علت باید این نام‌‌گذاری‌‌ها و طبقه‌‌بندی‌‌ها را به‌خوبی بشناسد. علت اول، شکل‌‌گیری یک زبان مشترک بین متخصصان پزشکی است و علت دوم هم اینکه نام‌‌گذاری یک بیماری، حتی اگر منجر به درمان نشود، نخستین گام درمان به‌حساب می‌آید یا لااقل می‌‌تواند گامی مهم در شناخت بیماری و جلوگیری از پیشرفت کنترل نشده‌ی آن باشد».

درست همانند مثال بیان‌شده، بدون شک مکانیسم تحلیل و تصمیم‌‌گیری مغز انسان نیز گرفتار نواقص و بیماری‌های زیادی است که شناخت دقیق آن‌ها، می‌‌تواند راهی را برای درمان یا جلوگیری از ایجاد آسیب‌‌های بیشتر برایمان فراهم آورد. ذهن انسان، ویژگی‌‌های بسیار زیادی دارد که در دهه‌‌های اخیر، کمتر موردتوجه قرارگرفته‌اند و در مقابل، ما امروزه شاهد آن هستیم که ویژگی‌‌های دیگری برای ذهن در نظر گرفته‌شده که آدمی عملاً فاقد آن‌ها است (نظیر توانایی قضاوت بی‌‌طرفانه و تحلیل منطقی). بر همین اساس باید به این نکته توجه داشت که مغز انسان، درواقع ابزاری است که قرار است طی کردن مسیر زندگی را برایمان هموارتر کند و زمانی ما می‌‌توانیم از آن به بهترین شکل ممکن استفاده کنیم که از محدودیت‌‌هایش آگاهی داشته باشیم. وقتی از شما می‌پرسند که به چه چیزی فکر می‌کنید، معمولاً به این سؤال به‌سادگی پاسخ می‌دهید؛ اما این موضوع به‌هیچ‌عنوان به معنای آن نیست که شما می‌‌دانید چگونه فکر می‌کنید. ما بر این باور هستیم که روند فکر کردن و تحلیل مغزمان را می‌فهمیم. حتی عموماً باور داریم که استدلال‌ها، تصمیم‌ها و تحلیل‌ها، یکی پس از دیگری و با ترتیب و توالی مشخص به ذهنمان می‌رسند. اما این در حالی است که اندیشیدن به این حد شفاف و منظم و منطقی، تنها یکی از شیوه‌های اندیشیدن مغز است. آن‌هم شیوه‌‌ای که معمولاً مورداستفاده قرار نمی‌‌گیرد! ما معمولاً نمی‌توانیم توضیح دهیم که چگونه از صدای همسرمان در پشت تلفن، خشم یا تردید او را متوجه شده‌ایم. یا اینکه چطور احساس می‌کنیم یک دانش‌‌آموز خاص، آن‌قدرها هم که به نظر می‌‌رسد، استعداد ندارد. ما نمی‌توانیم دقیقاً‌ بگوییم که چرا حسمان نسبت به یک شخص خاص خوب است؛ یا اینکه چرا بدون هر علت واضحی، نسبت به فردی دیگر احساس خوبی نداریم. بر همین اساس، آگاهی از خطاهای شناختی به این دلیل برای تمامی افراد ضروری است که می‌تواند مرزها و محدودیت‌های تحلیلی ما را برایمان آشکارتر کند و این آگاهی، برایمان به معنای کاهش ریسک‌ها و خطاهای تصمیم‌گیری خواهد بود.

  • مروری بر مفهوم تحریف شناختی

ما معمولاً به آنچه در مغزمان می‌‌گذرد اعتماد می‌‌کنیم؛ چراکه اگر نتوانیم به مغز خود اعتماد کنیم، پس دیگر به چه چیزی می‌‌شود اعتماد کرد؟ مغز ما در حقیقت به‌گونه‌ای طراحی‌شده که در هنگام خطر به ما هشدار دهد و برای حل مشکلاتی که هر روز با آن‌ها روبرو می‌شویم، راه‌‌حل‌‌های تازه‌‌‌‌ای پیدا کند. بااین‌حال، شاید در مواردی بهتر باشد که القائات مغزمان را با نگاهی انتقادی نیز موردبررسی قرار دهیم.

بیان این موضوع به‌هیچ‌عنوان بدان معنا نیست که مغز ما عمداً به ما دروغ می‌گوید؛ بلکه درواقع تنها ممکن است به‌مرورزمان، برخی اتصالات را ناقص یا نامفید شکل داده باشد. همچنین نکته‌‌ی بسیار مهمی که در این خصوص باید بدان توجه داشت، این است که ایجاد چنین اتصالات معیوبی در مغز، می‌تواند به‌صورت شگفت‌انگیزی آسان باشد؛ چراکه مغز ما همواره مستعد و به دنبال ایجاد ارتباط بین افکار، ایده‌ها، اعمال و پیامدها است (خواه این موضوعات واقعاً به هم مرتبط باشند یا نباشند!). بدون شک این میلِ سیری‌ناپذیر مغز به ایجاد اتصال، آن‌هم درست در جایی که ارتباطی واقعی میان موضوعات وجود ندارد، پایه و اساس یک مشکل رایج در تفسیر پژوهش است. این فرضِ نادرست که: «چون دو متغیر باهم مرتبط‌‌اند، پس بدون شک یکی باعث به وجود آمدن یا منجر به دیگری می‌شود». مطالعات تجربی عموماً حاکی از آن هستند که در تحقیقات آکادمیک، بسیار آسان است که پژوهشگران یک موردِ تصادفی یا یک رابطه‌‌ی پیچیده را مشاهده کرده و از آن فرضیات نادرست یا بیش‌ازحد ساده بسازند (قطعاً تاکنون این عبارت رایج را شنیده‌‌اند که همبستگی به‌هیچ‌عنوان دال بر علیت نیست)؛ اما حقیقت این است که این موضوع تنها محدود به پژوهش‌‌های علمی نبوده و ما در بسیاری از مواقع، این فرض نادرست را در زندگی شخصی و حرفه‌‌ای خود نیز به کار می‌‌بریم. به‌عنوان‌مثال، تقریباً همه‌‌ی افراد به محض اینکه دو رویداد به‌صورت هم‌زمان روی می‌‌دهند، آن‌ها را باهم مرتبط می‌‌کنند؛ درحالی‌که ممکن است هیچ پیوند واقعی میان آن‌ها وجود نداشته باشد.

تعاریف زیادی بر مبنای اصطلاحات آکادمیک و عبارات بسیار پیچیده برای این نوع اشتباهات در تحقیقات علوم اجتماعی وجود دارد؛ اما درزمینه افکار و باورهای آدمی، آن‌هم در زندگی شخصی و یا حرفه‌‌ای، معمولاً از آن‌ها تحت عنوان «تحریف‌‌های شناختی» یاد می‌شود.

مطابق با تعاریف ارائه‌شده، تحریف‌های شناختی عموماً شامل دیدگاه‌های سوگیرانه‌ی ما نسبت به خود و دنیای اطرافمان هستند که بر مبنای افکار و باورهایی غیرمنطقی شکل‌گرفته‌اند و ما در طول زمان، آن‌ها را به‌صورت ناآگاهانه و ناخواسته تقویت می‌‌کنیم. بر همین اساس ایجاد تغییر در چنین دیدگاه‌‌های سوگیرانه‌‌ای (که حتی در بسیاری از مواقع از آن‌ها آگاهی نیز نداریم)، به‌هیچ‌عنوان برای ما آسان نخواهد بود؛ چراکه این الگوها و نظام‌‌های فکری غالباً با افکار روزمره ما به شکلی ظریف پیوند خورده‌‌اند و بدین ترتیب تغییر دادن موضوعی که آن را نیازمند تغییر نمی‌‌دانیم، بدون شک بسیار دشوار است. علاوه‌‌براین نکته‌‌ی بسیار مهم دیگری که در خصوص تحریف‌‌های شناختی باید به آن توجه داشته باشیم این است که این الگوهای فکری، فارغ از تفاوت‌‌هایی که با یکدیگر دارند، در اکثر مواقع و در سه ویژگی کلیدی با یکدیگر مشترک هستند که به ترتیب عبارت‌اند از:

  • این تمایلات یا الگوهای فکری، عموماً بر پایه اعتقادات ما شکل‌گرفته‌اند
  • اعتقاداتی که ممکن است حتی دروغین یا نادرست باشند
  • و پتانسیل ایجاد آسیب‌‌های روانی در ما را دارند (نتایج تحقیقات صورت گرفته حاکی از آن است که تحریف‌‌های شناختی، رابطه‌‌ی مستقیمی با بروز علائم افسردگی دارند-برنز، شاو و کروکر، 1987).

برای بسیاری از ما که عقیده داریم «پایبند هیچ‌گونه اعتقادِ آشکارا غلطی نیستم!»، اعتراف به این موضوع که شاید طعمه‌ی تفکرات تحریف‌شده خودمان شده باشیم، بدون شک دشوار و یا حتی ترسناک خواهد بود؛ اما حقیقت این است که هیچ‌‌کس نمی‌‌تواند ادعا کند هیچ‌‌گاه در دام این تحریفات گرفتار نشده یا نخواهد شد و تفاوت اصلی میان کسانی که گهگاه دچار تحریف شناختی می‌شوند، با کسانی که همواره با این موضوع دست‌وپنجه نرم می‌کنند، در توانایی شناسایی، تعدیل و یا اصلاح این الگوهای تفکر معیوب است.

در این میان اما نکته‌‌ی بسیار مهمی که باید بدان توجه نمود، این است که درست همانند سایر مهارت‌‌ها و توانایی‌‌های کلیدی زندگی، شناخت و غلبه بر تحریفات شناختی نیز درواقع نوعی مهارت اکتسابی است که از طریق تمرین می‌‌توان نسبت به بهبود فرآیند شناسایی و ارائه‌‌ی پاسخ مناسب در این زمینه اقدام نمود. بر همین اساس در ادامه‌‌ی مقاله‌‌ی حاضر، نسبت به معرفی برخی از متداول‌‌ترین انواع تحریف‌‌های شناختی اقدام شده؛ اما پیش از آن بد نیست تا با یکدیگر مروری بر کارنامه‌‌ی حرفه‌‌ای دکتر آرون بک و دیوید برنز نیز داشته باشیم. دو چهره‌‌ی شناخته‌شده در حوزه‌‌ی روان‌‌پزشکی و روان‌درمانی که بخش زیادی از دانش حاضر پیرامون تحریفات شناختی، مرهون تحقیقات این دو فرد بوده است.

  • مروری اجمالی بر فعالیت حرفه‌‌ای دو متخصص شناخته‌شده حوزه تحریف‌ شناختی

اگر کمی در خصوص مفهوم تحریف‌ شناختی و نقش آن‌ در ابتلا به افسردگی، اضطراب و دیگر اختلالات روان‌‌شناختی در اینترنت جستجو کنید، بدون شک بارها و بارها با نام‌ متخصصانی چون آرون بک و دیوید برنز مواجه خواهید شد (دو روانشناس صاحب‌‌نامی که با توجه به تحقیقات و همچنین تخصصشان درزمینه‌ی افسردگی، تحریفات شناختی و درمان اختلالات مشابه، مقالات و کتاب‌های بسیاری زیادی در این زمینه تألیف کرده و به چاپ رسانده‌‌اند). بر همین اساس و با توجه به نقش برجسته‌‌ی این دو فرد در خصوص شناخت و توسعه‌‌ی مفهوم تحریف شناختی، در این بخش از مقاله‌‌ی حاضر و به‌صورت خلاصه، نسبت به معرفی آن‌ها اقدام شده است.

  • دکتر آرون بک

دکتر آرون بک (۱۸ ژوئیه ۱۹۲۱ تا 1 نوامبر 2021)، روان‌پزشک آمریکایی و پروفسور بازنشسته‌‌ی گروه روان‌پزشکی از دانشگاه پنسیلوانیا بود که بسیاری از مردم وی را به خاطر روش منحصربه‌فرد شناخت درمانی‌‌اش می‌شناختند. همچنین تئوری وی که تحت عنوان نظریه رفتاردرمانی شناختی (CBT) کاربرد دارد، امروزه به‌صورت گسترده‌‌ای برای درمان اختلال افسردگی بنیادین مورداستفاده قرار می‌‌گیرد. آرون بک به‌طور خلاصه در این نظریه بیان می‌‌دارد که برای تحلیل هر شرایطی، چهار اصل می‌‌بایست موردتوجه قرار گیرند: موقعیت، فکر، احساس و رفتار. بر همین اساس وی عقیده دارد که نوع برداشت انسان از هر موقعیت، ریشه در تجارب کودکی و ویژگی‌‌های سرشتی او دارد که درنهایت منجر به ایجاد احساساتی خاص و به دنبال آن رفتارهایی برای کاهش آن احساسات نامطلوب می‌شود. علاوه‌‌براین آرون بک، یک آزمون روان‌شناسی طراحی کرده که در آن فرد آزمایش‌شونده، پرسشنامه‎ای را پرکرده و می‎تواند بدون نیاز به کمک پرسشگر، نتیجه آن را موردبررسی قرار دهد. آزمون تصور از خود بک (BSCT)، پرسشنامه افسردگی بک (BDI) و نیز پرسشنامه اضطراب بک (BAI)، همگی ازجمله پرسشنامه‌هایی هستند که در علم روان‌‌شناسی از اعتبار و روایی بالایی برخوردار هستند.

  • دکتر دیوید برنز

دکتر دیوید برنز، نام بزرگ دیگری است که می‌‌توان همواره نشانی از آن در عرصه پژوهش‌های افسردگی و نیز چگونگی درمان آن‌ها پیدا کرد. برنز، پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده پزشکی دانشگاه استنفورد، به دانشکده پزشکی دانشگاه پنسیلوانیا رفت و همگام با تکمیل دوره کارآموزی روانپزشکی‌اش، علاقه‌اش را به حیطه‌‌ی درمان اختلالات سلامت روان دنبال نمود. او در حال حاضر دارای عنوان استاد پیشکسوت روان‌پزشکی و علوم رفتاری از دانشکده پزشکی دانشگاه استنفورد است و مضاف بر آن، به تحقیقات خود در مورد درمان افسردگی و آموزش درمانگران برای برگزاری جلسات روان‌درمانی مفید و مؤثر ادامه می‌دهد. لازم به ذکر است که بخش زیادی از فعالیت‌‌های تحقیقاتی برنز، بر پایه‌‌ی نتایج مطالعات آرون بک، مبنی بر نمایاندن تأثیرات بالقوه‌‌ی تفکرِ تحریف‌شده شکل‌گرفته و به دنبال ارائه‌‌ی راهکار‌هایی برای اصلاح این نوع تفکر است.

  • فهرستی از رایج‌ترین انواع تحریفات شناختی

آرون بک (بنیان‌گذار نظریه رفتاردرمانی شناختی)، برای نخستین بار پدیده‌‌ی تحریف‌های شناختی را شناسایی و آن را مطرح نمود؛ بدین‌صورت که وی در هنگام درمان افسردگی بیمارانش متوجه شد آن‌ها معمولاً در توصیف احوال خود، به موضوعی تحت عنوان افکار منفی اشاره می‌کنند. بک دریافت که این نگرش‌های منفی، در بیش‌تر مواقع به‌صورت ناخودآگاه در افراد روی می‌‌دهند و بر همین اساس از آن‌ها تحت عنوان افکار خودآیند یاد می‌‌کرد. وی بر این باور بود که افکار خودآیند منفی، می‌توانند با احساسات منفی و رفتارهای ناکارآمد ترکیب شوند و چرخه‌‌ای تحت عنوان «ناسازگاری» را پدیدآورند که درنهایت سلامت روان افراد را به خطر می‌‌اندازند. آرون بک برای نخستین بار از یازده تحریف شناختی در کتاب خود تحت عنوان «افسردگی: علل و درمان» یاد نمود و در ادامه، شاگرد وی دیوید برنز، تحقیقاتش را توسعه داد و نظریه‌هایش را در کتاب‌هایی تحت عناوین «احساس خوب: درمان جدید خلق‌وخو» و «راهنمای احساس خوب» بیان نمود؛ اما این پایان راه نبود و بسیاری دیگر از روان‌شناسانی که خود را پیرو رویکرد شناختی-رفتاری و مبحث خطاهای شناختی می‌‌دانستند، مواردی دیگر را نیز شناسایی نمودند و به این فهرست افزودند. بر همین اساس این موضوع باعث شده تا در ادبیات نظری این حوزه، فهرست بلند بالایی از انواع تحریف‌های شناختی وجود داشته باشد که بسیاری از آن‌ها حتی برای متخصصان این امر نیز جدید و ناشناخته هستند و این موضوع ما را بر آن می‌‌دارد تا در این مقاله، تنها نسبت به معرفی پانزده مورد از رایج‌ترین انواع تحریف‌‌های شناختی که مورد تائید و اجماع نظر بسیاری از متخصصان این امر قرار دارند، بپردازیم. مواردی که در ادامه و به‌صورت خلاصه نسبت به معرفی هر یک از آن‌ها اقدام شده است.

  1. تفکر همه‌یاهیچ یا All or nothing

تفکر همه‌یاهیچ، که از آن تحت عناوین دیگری نظیر تفکر سیاه‌وسفید، تفکر قطبی و یا تفکر صفر و صدی نیز یاد می‌شود، عقیده دارد یا شما در کاری موفق می‌‌شوید، یا شکست می‌‌خورید و هیچ حالت دیگری میان این دو وضعیت وجود ندارد. همچنین نکته‌‌ی بسیار مهمی که در این خصوص باید به آن توجه داشت این است که معمولاً تفکر همه‌یاهیچ، در پیوند با اشکال دیگری از اختلالات سلامتِ روان، نظیر شخصیت خودشیفته (NPD) و یا شخصیت مرزی (BPD) بروز پیدا می‌‌کند. برای مثال چنانچه دانش‌آموزی دچار این تحریف شناختی باشد، هر بار که در مدرسه و در فرآیند تحصیلی خود مرتکب اشتباه می‌‌شود، به‌جای پذیرفتن خطا و تلاش برای عبور از آن، تسلیم‌شده و تصور می‌کند که هرگز نمی‌تواند در آن زمینه‌‌ی بخصوص خوب عمل کند (من نمره‌‌ی پایینی در املا گرفتم، پس املای من همیشه ضعیف است).

علاوه‌‌براین دیگر مشکل این شیوه‌‌ی تفکر آن است که چون هیچ جایی برای پذیرفتن حالتی در میانه‌ی دو قطب قائل نیست، می‌تواند انگیزه و اعتمادبه‌نفس شما را خدشه‌دار نموده و پایبندی‌‌تان به اهداف بلندمدت را سخت‌‌تر نماید. به‌عنوان‌مثال، چنانچه شما دچار تفکر «همه‌یاهیچ» باشید، به‌جای پایبندی به یک برنامه غذایی سالم، ممکن است با هر انحراف از برنامه، دستان خود را به نشانه تسلیم بالا بیاورید و خود را بازنده خطاب کنید؛ یا ممکن است شروع یک برنامه ورزشی جدید را بی‌فایده بدانید، چراکه عقیده دارید اگر نتوانید به آن کاملاً پایبند باشید، پس اصلاً ارزش امتحان کردن هم ندارد.

بر همین اساس رفتاردرمانی شناختی (CBT) برای غلبه بر این تحریف شناختی، به ما کمک می‌کند تا درک کنیم موفقیت و پیشرفت، مفاهیمی صفر و یکی نیستند و ما می‌‌توانیم با نشانه گرفتن این تفکر خودتخریب‌‌گرانه و جایگزینی آن، ضمن تجربه‌‌ی احساسی بهتر، نقاط قوتمان را نیز بهتر بشناسیم و آن‌ها را تقویت نماییم.

  1. تعمیم افراطی یا Overgeneralization

تعمیم افراطی به حالتی گفته می‌شود که فرد پس از تجربه‌‌ی یک رویداد خاص یا مجموعه‌ای از تصادفات و رویدادهای هم‌زمان، قاعده‌ای را پیرامون موضوع حادث‌شده برای خود وضع می‌‌کند و اغلب با عباراتی نظیر «همیشه» یا «هرگز» از آن‌ها یاد می‌‌کند. به‌بیان‌دیگر، افراد عموماً بر اساس این تحریف شناختی چنین نتیجه‌‌گیری می‌‌کنند که چون قبلاً رویدادی به یک شکل خاص برای آن‌ها به وقوع پیوسته، پس در آینده نیز تمامی رویدادهای مشابه، نتیجه یکسانی خواهند داشت.

شاید این موضوع در نگاه اول کمی غیرمنطقی و عجیب به نظر برسد؛ اما باید توجه داشت که تحریف تعمیم افراطی درواقع یکی از شایع‌‌ترین انواع خطاهای شناختی به‌حساب می‌‌آید. به‌عنوان‌مثال، ممکن است ما به دلیل اینکه در بسیاری از مواقع عدد هفت برایمان نتیجه‌‌ی مطلوبی به همراه داشته (یا حتی این‌گونه شنیده باشیم که عدد هفت خوش‌یمن است)، این عدد را عدد شانسمان بدانیم و بر همین اساس بر روی آن سرمایه‌‌گذاری کنیم (یا حتی بالعکس، عددی را بدشگون و بدیمن بدانیم و سعی کنیم تا همواره از آن دوری‌کنیم). همچنین مصداق دیگر چنین تفکری را می‌‌توان در مسائل قومی یا مسائل نژادی نیز جست‌‌وجو نمود که در آن‌ها ما افراد را بر اساس پیش‌‌فرض‌‌های ذهنی خود (ناشی از تجربیات گذشته یا حتی آنچه شنیده‌‌ایم) قضاوت می‌‌کنیم. مشکل بنیادین چنین تفکری بدون شک این است که تفاوت موقعیت‌ها و نیز نقش محیط و عوامل زمینه‌‌ای را در وقوع رویدادی خاص و پیامدهای حاصل‌شده از آن در نظر نمی‌گیرد و بدین ترتیب باعث می‌‌شود تا ما در بسیاری از مواقع نتوانیم این موضوع را قبول کنیم که دلیل موفقیت یا شکستمان، شاید در نحوه تفکر و نیز عملکردی که داشته‌‌ایم نهفته باشد (نه در باورها و عقایدمان)!

همچنین موضوع دیگری که بیان آن ضروری می‌‌نماید این است که تعمیم افراطی، عموماً با شکل‌گیری و رشد اختلالات اضطرابی در افراد همراه است. به‌عنوان‌مثال وقتی شما تجربه‌‌ای ناخوشایند از قرارگیری در موقعیتی نامطلوب داشته باشید، همواره تصور می‌کنید که چنین اتفاقی ممکن است در آینده نیز برایتان تکرار شود و بدین ترتیب دائماً از اختلالات اضطرابی مزمنِ نشئت‌گرفته از آن حادثه، رنج می‌‌برید. نتایج تحقیقات صورت گرفته بر روی بیماران دچار اختلال اضطراب پس از سانحه (PTSD) نیز نشان می‌‌دهند که این افراد عموماً از تحریف شناختی تعمیمِ افراطی رنج می‌‌برند.

  1. فیلترینگ ذهنی یا Mental Filter

باید به این نکته توجه داشت که اگرچه فیلترینگ ذهنی، درست در نقطه‌‌‌‌ا‌‌ی مقابل با تحریف شناختیِ تعمیم افراطی قرار دارد؛ اما می‌‌تواند برای ما نتایج مشابهی را به همراه داشته باشد. مطابق با تعاریف ارائه‌شده در این زمینه، فیلترینگ ذهنی باعث می‌‌شود تا ما به‌جای آنکه تمام جوانب یک رویداد را ببینیم، تنها بر روی بخش منفی آن تمرکز کنیم و جنبه‌‌های مثبتش را انکار نماییم. به‌عنوان‌مثال، یک نمونه‌‌ی رایج از چنین رفتاری این است که شما پس از مشاجره با همکارتان در محل کار، تمام حرف‌ها یا اعمال منفی و آزاردهنده‌ی او را تا پیش از آن، به‌راحتی به خاطر می‌آورید و تمام کارهای مثبت و دوستانه‌‌‌‌اش را فیلتر می‌کنید.

بدون شک برخورداری از چنین سبک تفکری باعث خواهد شد تا ما همواره سرشار از احساسات منفی نسبت به نزدیکانمان باشیم و درواقع به همین دلیل است که افراد مبتلا به این خطای شناختی، عموماً از اختلالاتی نظیر اضطراب، ضعف خودباوری، مشکلات ارتباطی و یا سایر موارد مشابه رنج می‌‌برند. نتایج پژوهش‌‌های صورت گرفته بر این موضوع نیز حاکی از آن هستند که وقتی افراد فقط بر روی باورهای منفی خود تمرکز می‌کنند، احساس ناامیدی در آن‌ها تقویت‌شده و خطر بروز رفتارهای پرخطری نظیر خودکشی در آن‌ها افزایش چشم‌‌گیری پیدا می‌کند.

  1. بی‌‌ارزش دانستن نکات مثبت یا Disqualifying the Positive

بی‌‌اهمیت دانستن نکات مثبت، اگرچه ممکن است در نگاه اول بسیار شبیه فیلترینگ ذهنی به نظر برسد؛ اما مطابق با تعاریف ارائه‌شده، این موضوع، خود یک تحریف شناختیِ مجزا به‌حساب می‌‌آید و درواقع بدین معنا است که ما نکات مثبت را می‌‌بینیم، ولی برای آن‌ها ارزشی قائل نیستیم و فعالانه آن‌ها را پس می‌زنیم. به‌عنوان یک مثال عینی، ممکن است کودک یا نوجوانی که دچار این تحریف شناختی است، در یک مسابقه ورزشی برنده شده باشد؛ اما به‌جای اینکه به دستاوردش افتخار کند، آن را تماماً به شانسش نسبت داده و نقش استعداد و تلاش‌‌هایش در کسب موفقیت را نفی نماید. بر همین اساس نکته‌‌ی بسیار مهمی که باید همواره به آن توجه داشت، این است که چنانچه نگاه افراد به این تحریف شناختی آمیخته شده باشد، آن‌ها اغلب رویدادهای مثبت زندگی را به‌عنوان تصادف قلمداد کرده و چون این موضوع را خلاف قاعده می‌دانند، انتظار تکرار مجددشان در آینده را نیز نخواهند داشت!

بدون شک پیامد اصلی سلطه‌‌ی چنین نگرشی، ضعف ایمان افراد به توانایی‌‌ها و به‌تبع آن، کاهش اعتمادبه‌نفس و عزت‌نفسشان در زندگی خواهد بود که باعث می‌‌شود تا آن‌ها به‌جای اینکه نقاط قوتشان را دریابند، فرض کنند لایق یا ماهر نیستند و تنها به دلیل خوش‌شانسی بوده که توانسته‌‌اند در کارشان موفق شوند. علاوه‌‌براین، بی‌‌اهمیت فرض کردن نکات مثبت و توانمندی‌‌ها، باعث می‌‌شود تا افراد هنگام مواجهه با چالش‌های زندگی، احساس درماندگی کنند؛ تا آنجایی که حتی به این باور می‌‌رسند که چون نمی‌‌توانند شرایط را تغییر دهند، پس دلیلی هم وجود ندارد که برای این موضوع تلاش کنند.

  1. پریدن به نتیجه بدون طی نمودن مسیر یا Jumping to Conclusions

در دسته‌‌بندی‌‌ها و طبقه‌‌بندی‌‌های مختلف ارائه‌شده برای مبحث تحریف شناختی نتیجه‌‌گیری سریع، این موضوع عموماً در دو قالب کلی ارائه‌شده که می‌‌توانند فرآیندها و عملکردهای ذهنی‌‌ ما را دچار آسیب نماید. دو دسته‌‌بندی که به ترتیب عبارت‌اند از:

  • ذهن‌خوانی یا Mind Reading: زمانی که فکر می‌کنیم مخاطبمان همان‌گونه که تصور کرده‌‌ایم، واکنش نشان می‌‌دهد و یا اطمینان داریم او در حال فکر کردن به چه چیزی است (درصورتی‌که ممکن است این‌طور نباشد).
  • پیشگویی یا Fortune telling: زمانی که نحوه به وقوع پیوستن اتفاقی خاص را پیش‌‌بینی می‌‌کنیم (معمولاً از این موضوع برای اجتناب از انجام کارهای سخت استفاده می‌‌کنیم). به‌عنوان‌مثال، زمانی که فرزندانمان درس نمی‌‌خوانند؛ با این تصور که چون هفته‌‌ی گذشته معلمشان از آن‌ها امتحان گرفته و درسشان عقب است، پس این هفته قطعاً از آن‌ها سؤال نخواهد ‌‌پرسید.
  1. بزرگ‌‌نمایی و کوچک‌‌نمایی یا Magnification / Minimization

مطابق با تعاریف ارائه‌شده، «بزرگنمایی یا فاجعه‌‌سازی»، به معنای اغراق در درجه‌‌ اهمیت و شدت مشکلات (کاستی‌ها) و به‌تبع آن، «کوچک‌نمایی» نیز به معنای بی‌‌اهمیت و ناکافی نشان دادن کیفیت‌ها و شایستگی‌های موجود است. نکته‌‌ی بسیار مهمی که باید به آن توجه داشت این است که تفاوت اصلی تحریف شناختی بزرگنمایی یا کوچکنمایی با خطاهایی نظیر فیلترذهنی یا ناچیزانگاری، این است که در این خطاها، فرد بیان‌‌کننده خود از حقیقت موضوع آگاه است؛ اما آن‌‌ را به‌گونه‌ای دیگر بازتاب می‌‌دهد. به‌عنوان‌مثال، یک فرد بیمار ممکن است برای اینکه داروی قوی‌‌تری دریافت نماید، دردش را بسیار مهم جلوه دهد و در مورد غیرقابل‌تحمل بودنش اغراق کند (بزرگنمایی یا فاجعه‌‌سازی) و یا کارمندان و دانش‌‌آموزان یک مجموعه آموزشی، به دلیل اینکه از محیط یا سازوکارهای حاکم بر آن خوششان نمی‌‌آید، مزایا و عملکردهای مثبت سازمان را بی‌‌ارزش بدانند (کوچکنمایی).

بدون شک برخورداری از چنین نگرشی می‌‌تواند به طرق مختلف بر روی رفتار ما تأثیر بگذارد و به احساس اضطراب، ترس و وحشتمان دامن بزند؛ چراکه باعث می‌‌شود تا افراد با مشکلات پیش‌پاافتاده‌ی خود به‌صورت مبالغه‌آمیز برخورد کنند و به این باور برسند که دیگران حتی به اشتباهات کوچکشان نیز توجه کرده و عملکرد آن‌ها را بر اساس این اشتباهات کوچک قضاوت می‌‌کنند. درعین‌حال، برخورداری از چنین نگرشی می‌‌تواند باعث شود تا افراد توانایی خود را برای مقابله با احساس استرس و اضطراب دست‌کم بگیرند و بدین واسطه از برقراری ارتباط با دیگر افراد یا تجربه‌‌های جدید اجتناب ورزند.

  1. استدلال احساسی یا Emotional Reasoning

مطابق با تعاریف ارائه‌شده، استدلال احساسی درواقع راهی برای قضاوت شرایط خودمان یا دیگران بر مبنای احساساتمان است و مبنای تحلیل‌‌های صورت گرفته در این خطای شناختی، عموماً بر این است که تجربه‌ی یک احساس (منفی یا مثبت)، بازتابی دقیق از واقعیت‌‌ها است. به‌عنوان‌مثال، اگر پس از انجام کاری احساس گناه می‌‌کنیم، استدلال احساسی ما را به این نتیجه می‌رساند که آدم بدی هستیم و اگر احساس خوشایندی داریم، پس درست عمل کرده‌‌ایم و آدم خوبی هستیم (بدون توجه به ماهیت عمل)!

بدون شک برخورداری از چنین نگرش و طرز تفکری می‌تواند به بروز و یا تشدید بسیاری از اختلالات روان‌‌شناختی نظیر احساس اضطراب و افسردگی دامن بزند و در صورت بی‌‌توجهی، پیامدهای جبران‌‌ناپذیری را برای فرد مبتلا و اطرافیانش به همراه داشته باشد. همچنین نتایج تحقیقات و مطالعات صورت گرفته در این زمینه نیز این موضوع را تائید کرده و نشان می‌‌دهد رواج این نوع تحریف در بین بیمارانی که دچار اختلال اضطراب و افسردگی هستند، بسیار زیاد است. درنهایت لازم به ذکر است که در میان انواع روش‌‌های درمانی، الگوی رفتاردرمانی شناختی می‌تواند به بهترین شکل ممکن به چنین افرادی کمک کند تا علائم استدلال احساسی خود را تشخیص داده و به‌خوبی متوجه این موضوع باشند که احساسات همیشه برابر با واقعیت‌‌ها نیستند.

  1. بایدها یا Should Statements

همان‌گونه که از نام این تحریف شناختی نیز پیداست، «بایدها» درواقع اشاره به موضوعاتی دارند که دائماً فکرمان را به خود درگیر می‌‌کنند و احساس می‌‌کنیم «مجبوریم» یا «باید» آن‌ها را انجام دهیم. بدون شک وجود چنین گزاره‌هایی در افکارمان، باعث بروز نگرانی یا اضطراب‌هایی مزمن در ما می‌‌شوند و حتی در مواقعی ممکن است به احساس گناه یا شکست نیز بیانجامد؛ چراکه فکر دائمی به اینکه همیشه باید کاری را انجام دهیم، درنهایت پیامدی به‌جز احساس شکست برایمان به همراه نخواهد داشت. بر همین اساس دور از ذهن نخواهد بود اگر چنین نتیجه‌‌گیری کنیم که این گزاره‌ها معمولاً روش‌هایی خودتخریبگرانه برای صحبت با خودمان‌ هستند که بر استانداردهایی دست‌نیافتنی تأکیددارند و بدین ترتیب باعث می‌‌شوند تا ما به‌مرورزمان در برابر ایده‌آل‌هایمان شکست ‌خورده و همیشه احساس ترس و اضطراب نماییم. موضوع بسیار مهمی که توجه به آن، خصوصاً در مباحث فرزندپروری و تعلیم و تربیت، ضروری می‌‌نماید؛ چراکه می‌‌تواند باعث شود تا یک کودک یا نوجوان از خود انتظاراتی غیرمنطقی داشته باشد (کمال‌‌گرایی) و بدین ترتیب با تجربه‌‌ی اولین شکست یا چالش جدی خود، دست از تلاش برای ادامه‌‌ی مسیر بردارد (به‌عنوان‌مثال خواسته‌‌ی غیرمنطقی نواختن یک ساز به‌صورت حرفه‌‌ای و بدون اشتباه، آن‌هم درزمانی کوتاه، می‌‌تواند باعث شود تا یک دانش‌آموز دست از یادگیری بردارد).

  1. برچسب‌‌زدن روی خود و دیگران یا Labeling

مطابق با تعاریف ارائه‌شده، در تحریف شناختی برچسب زدن، ما خود یا دیگران را قضاوت کرده و این قضاوت‌‌هایمان را به هویت فردی افراد تعمیم می‌‌دهیم (شاید بتوان این موضوع را نوع خاصی از تفکر همه‌یاهیچ دانست؛ چراکه با برچسب‌‌زدن باعث می‌‌شویم تا آنچه خارج از چارچوب مدنظرمان قرار دارد را نبینیم). باید به این موضوع توجه داشت که خطای شناختی برچسب‌‌زدن، ممکن است هم به‌صورت مثبت و هم به‌صورت منفی بروز پیدا کند و هردوی این موارد، به یک اندازه در ایجاد آسیب بر فرآیندهای تصمیم‌‌گیری ما نقش دارند. به‌عنوان‌مثال، معلمی که دانش‌‌آموزی را بسیار درس‌‌خوان و موفق می‌‌داند ممکن است از توجه به نقاط ضعف و معلمی که دانش‌‌آموزی را تنبل و بی‌‌انگیزه می‌‌داند، از توجه به نقاط قوت غافل شود (برچسب‌‌زدن به خود نیز پیامدهای مشابهی دارد).

  1. شخصی‌‌‌‌سازی و سرزنش یا Personalization

همان‌گونه که از نام این خطای شناختی نیز پیداست، شخصی‌سازی یا سرزنش درواقع اشاره به موقعیت‌‌هایی دارد که یک فرد، خود را بی‌جهت مسئول حادثه‌ای می‌‌داند که به‌هیچ‌عنوان کنترلی بر روی آن نداشته است. به‌عنوان‌مثال، وقتی والدین کودکی از معلم فرزندشان می‌‌شنوند که او در مدرسه عملکرد آموزشی مناسبی ندارد، ممکن است این موضوع را ناشی از کاستی‌‌های خودشان بدانند؛ درحالی‌که شاید دلیل واقعی این موضوع، عوامل دیگری بوده باشند که هیچ ارتباطی به آن‌ها ندارند (نظیر عملکرد ضعیف معلم و …). بر همین اساس دور از ذهن نخواهد بود اگر چنین نتیجه‌‌گیری کنیم که پیامد اصلی برخورداری از چنین نگرشی، در اکثر مواقع، احساس گناه، خجالت و ناشایستگی است؛ چراکه ما خودمان را به خاطر نتایج منفی حاصل‌شده سرزنش می‌‌کنیم و اغلب نسبت به نقش عوامل زمینه‌‌ای و محیطی غافل هستیم.

علاوه‌‌براین، درست در نقطه‌‌ی مقابل چنین نگرشی، باید به این موضوع توجه داشت که خطای شخصی‌‌سازی گاهی می‌‌تواند نسبت به دیگران و شرایط محیطی نیز صورت پذیرد؛ به این معنا که ما، فرد یا موضوعی دیگر را به خاطر احساسات منفی‌ یا نتایج نامطلوبمان، سرزنش می‌‌کنیم و از این طریق، به دنبال آن هستیم که مسئولیت تغییر خودمان را نپذیریم. به‌عنوان‌مثال بیان جملاتی نظیر «تقصیر اوست که حال‌وروز من این است» یا «تمام مشکلات من ناشی از والدینم است»، تنها نمونه‌‌هایی کوچک از چنین نگرش مخربی هستند که همگی ریشه در مسئله‌‌ی مسئولیت‌زدایی دارند.

  • چگونگی مقابله با تحریفات شناختی

یکی از مهم‌‌ترین نکاتی که افراد مبتلا به تحریفات شناختی می‌‌بایست به آن توجه داشته باشند این است که درمان چنین اختلالاتی در فرآیندهای ذهنی و تصمیم‌‌گیری ما، نیازمند توجهی جدی است؛ چراکه می‌‌توانند بر بسیاری از جنبه‌‌های زندگی شخصی و حرفه‌‌ای ما تأثیر بگذارند. لذا این موضوع باعث می‌‌شود تا لزوم شناخت و آگاهی از مراحل و چگونگی مقابله با این موضوع، نه به‌عنوان یک مزیت، بلکه به‌عنوان ضرورتی انکار ناشدنی، در بسیاری از حوزه‌‌های مدیریتی، روان‌‌شناختی و تربیتی موردبحث و بررسی قرار گیرد (علی‌‌الخصوص در عرصه تعلیم و تربیت که عملکرد مدیران، معلمان و والدین با زندگی و آینده فرزندانمان گره خورده است).

به‌صورت کلی، مراحل اصلی درمان و مقابله با تحریفات شناختی را می‌‌توان شامل موارد زیر دانست:

  • نسبت به افکار خود آگاه‌‌تر شوید. به افکاری که در ایجاد احساس اضطراب، منفی‌‌نگری یا افسردگی شما نقش بسیار پررنگی دارند توجه بیشتری داشته باشید. همچنین به این موضوع توجه داشته باشید که استفاده از تمرین‌‌هایی نظیر یادداشت‌برداری روزانه احساسات و یا تمرکز حواس، می‌‌توانند به شما در مسیر آگاهی از تفکراتتان کمک‌‌های شایانی نمایند.
  • با پیامدهای گرفتار شدن در دام تحریف‌‌های شناختی آشنا باشید. بدون شک تحریف‌‌های شناختی می‌‌توانند به فرآیندهای تصمیم‌‌گیری ما آسیبی جدی برسانند؛ اما حقیقت این است که پیامدهای منفی چنین خطاهایی تنها محدود به حوزه‌‌ی تصمیم‌‌گیری و حل مسئله نمی‌‌شود و در بسیاری دیگر از ارکان زندگی ما ممکن است بروز پیدا کنند. به‌عنوان‌مثال، احساس اضطراب دائمی و ترس و وحشت، افسردگی، ناامیدی، کاهش عزت‌نفس، اختلال شخصیت خودشیفته (NPD)، اختلال شخصیت مرزی (BPD) و بسیاری موارد دیگر، تنها نمونه‌‌هایی از فهرست بلندبالای پیامدهای گرفتار شدن در دام تحریفات شناختی به‌حساب می‌‌آیند که می‌‌توانند در بلندمدت آسیب‌‌های جبران‌ناپذیری را به سلامت جسم و روان افراد وارد آورند.
  • افکار خود را به چالش بکشید. به چالش کشیدن باورها و عقایدی که سال‌‌هاست با آن‌ها زندگی می‌‌کنیم، شاید در ابتدا کمی ناراحت‌‌کننده و ناخوشایند به نظر برسد؛ اما حقیقت این است که این روش درواقع مؤثرترین راه برای غلبه بر چنین مشکلاتی است. بنابراین همواره خودتان را با پرسیدن سؤالاتی نظیر اینکه آیا شواهدی وجود دارد که نشان دهد آنچه فکر می‌‌کنید نادرست است؟ یا آیا راه‌های مفیدتری هم برای تفکر در خصوص یک موقعیت خاص وجود دارد یا نه؟ به چالش بکشید تا بتوانید نسبت به شناخت و مقابله با تحریفاتی که در دام آن‌ها گرفتارشده‌اید اقدام نمایید.
  • با یک متخصص صحبت کنید. درنهایت چنانچه احساس می‌‌کنید تحریف‌‌های شناختی به‌صورت مستقیم یا غیرمستقیم، زندگی شما را آلوده کرده‌‌اند و خودتان به‌تنهایی از پس حل آن‌ها برنمی‌آیید، می‌‌توانید با مراجعه به روان‌‌پزشکان و روان‌‌درمانگران شناختی و استفاده از کمک آن‌ها، نسبت به حل موضوع اقدام نمایید.

منابع:

مقاله Cognitive Distortions: 22 Examples & Worksheets

مقاله Cognitive Distortions That Can Cause Negative Thinking

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 × پنج =